در فلق بود كه پرسيد سوار
از پس هجرت چندين ساله
باز انگار سوار، نتوانست بيابد ره سرمنزل يار
باز از من پرسيد
خانه دوست كجاست؟
رهگذر بودم و باخود گفتم
پاسخش با سهراب:
نرسيده به.......... درخت!
نگهم مكثی كرد،
به درختی كه دگر نيست و جايش انگار
پايه ای سرد و بلند، كه هدايت كند از دور پيام ما را!
نرسيده به دكل !...
كوچه باغی كه دگر نيست مگر ره گذری سرد و غريب
باغ اما ز فزونی طلبی های زمانه خشك است
ودرونش همه آوار بلندی رسته
خوش به حالت سهراب
كودكان هم امروز، مات و مبهوت تصاوير دروغين شده اند
سخت محروم طراوت شده اند
در سكوتی كه درختان دارند،
جای يك لانه گنجشگ چه خالی مانده،
جای آن كودك سرشار از شوق
كسی امروز به شوقی نرود روی درختی به تماشای طبيعت، افسوس
وصداقت كه چو برگی به زمين افتاده،
آسمان هم گاهی، توی نقاشی ها، آبی و خوشرنگ است
خانه دوست همين نزديكی است
ليك من گم شده ام
ای سوار ديروز
من كجا هستم، اول تو بگو!
خوش به حالت سهراب.
دانيال نژادملايری
خبرنامه وب سایت:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 691
بازدید ماه : 2744
بازدید کل : 304049
تعداد مطالب : 828
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1
<-PollItems->
|
||